صحرای گمنام
لحظه ای مانده به اسطوره شدن
این خدا حافظی ام عرض سلامی کم داشت
سفره ی درد دلم جان کلامی کم داشت
آسمان بود ، پریدن هم ، اما ماندم
که کبوتر شدنم گوشه ی بامی کم داشت
کوزه گر،چرخ ویک کوره ی خورشیدی بود
و زمین دور، سفالم گل خامی کم داشت
خواستم باشم شیطان هبوطی شیرین
حیف شد آدم من سیب حرامی کم داشت
این همه چشمه و دریا چه نصیبی بردم
عطشم بی شک باران مدامی کم داشت
لحظه ای مانده به اسطوره شدن گم شد زال
نقل نقال نه سیمرغ که سامی کم داشت
نوشته شده توسط: یک گمشده
:: کل بازدیدها
:: :: بازدید امروز
:: :: بازدید دیروز
::
:: اوقات شرعی ::
:: درباره من :: :: لینک به وبلاگ ::
:: وضعیت من در یاهو :: :: اشتراک ::
RSS
خانه
شناسنامه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
4613
7
0
تا شقایق هست زندگی باید کرد